خیلی وقتها به امتحان دیکته فکر می کنم، اولین امتحانی که در کودکی با آن روبرو شدم!
چه امتحان سخت و بی انصافانه ای بود. امتحانی که در آن، نادانسته های کودکی بی دفاع، مورد قضاوت بی رحمانه دانسته های معلم قرار می گرفت.
امتحانی که در آن با غلط هایم قضاوت می شدم نه با درست هایم. اگر دهها صفحه هم درست می نوشتم، معلم به سادگی از کنار آنها می گذشت اما به محض دیدن اولین غلط دور آن را با خودکار قرمز جوری خط می کشید که درست هایم رنگ می باخت. جوری که در برگه امتحانم آنچه خود نمایی می کرد غلط هایم بود.
دیگر برای خودم هم عادی شده بود که آنچه مهم است داشته ها و توانایی هایم نیست بلکه نداشته ها و ضعف هایم است.
بعدها وقتی به برادر کوچکترم دیکته می گفتم همان گونه قضاوت کردم که با من شد و حتی بدتر. آنقدر سخت دیکته می گفتم و آنقدر ادامه می دادم تا دور غلط های برادرم خط بکشم.
نمی دانم قضاوتهای غلط با ما چه کرد که امروز از کنار صفحه صفحه مهربانی دیگران می گذریم، اما با دیدن کوچکترین خطا چنان دورش خط می کشیم که ثابت کنیم تو همانی هستی که نمی دانی، که نمی توانی!
کاش آن روزها معلمم، چیز مهمتری از نوشتن به من می آموخت.
این روزها خیلی سعی می کنم دور غلطهای دیگران خط نکشم.
این روزها خیلی سعی می کنم که وقتی به دیگران می اندیشم،
خوبیهاشان را ورق ورق مرور کنم. کاش بچه هایمان مثل ما قضاوت نشوند. کاش خوبیهای خودمان و دیگران را ببینیم!
1
1
خییلی زیبا بود خانم مجیدی عزیز